و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
دیروز بدمینتون بازی کردیم، امروز والیبال ساحلی، و دویدم. هرجایی بتونم، با دوچرخه می‌رم. از کودکی تا اوایل جوانی، ورزش هیچ‌وقت بخشی از زندگی من نبود. یک دوره‌هایی باشگاه می‌رفتم و اوکی بود، ولی چیزی نبود که من دنبالش باشم. از وقتی که اومدم این‌جا، هی برام پررنگ‌تر شد و چیزهایی که دوست داشتم، پیدا کردم و ادامه دادنشون سخت نبود. توی بدمینتون حتی حس می‌کنم دارم به سطح خوب و متوسطی می‌رسم و شاید یک روز حتی بتونم توی مسابقات هم باشم. این هم یک سطح جدید زندگیه که دارم می‌بینم. حتی با باشگاه رفتن هم هرازگاهی فکر می‌کنم. صرفا به‌خاطر این که قدرت ساعد زدن یا پرتاب دیسک فریزبی رو به دست بیارم :)) به صورت objective فکر نمی‌کنم زیبا باشم دقیقا. معمولا فکر می‌کنم به‌اندازه‌ی کافی قشنگم و بیش‌تر از این فکرم درگیرش نمی‌مونه. ولی گاهی اوقات، توی مهمونی یا هرچی، انگار به این آگاهم که مخصوصا با وجود جوونی، من صرفا با ظاهرم می‌تونم کسی رو جذب کنم، و این خیلی خیلی برای من عجیب و تازه است. واقعا هم نباید باشه، ولی نمی‌دونم قبلا نبود، یا فضای ذهنی من فرق داشت. نمی‌تونم انکار کنم که لذت‌بخشه.  امشب خونه‌ی بنیامین بودم، و برای فکر کنم اولین بار مارچوبه خوردم. پریروز برای آزمایشگاه کیک توت‌فرنگی بردم. شبش چندتا از دوست‌های ایرانی‌م رو یهویی خونه‌ام دعوت کردم‌ و چایی و کیک و هندونه خوردیم، و مثل همیشه به‌خاطر میزبان بودن، خوشحال بودم. امروز برای والیبال هم برای همه هندونه بردم و واقعا ذکر این همه جزئیات ضروری نیست، ولی در نهایت همین که من دوست دارم همچین آدمی باشم. دوست دارم مهمون زیاد داشته باشم، دوست دارم برای بقیه غذا درست کنم.  فکر کنم در نهایت، من آدمی هستم که واقعا با تازه‌ و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 7 تاريخ : پنجشنبه 31 خرداد 1403 ساعت: 15:48

دوست دارم برای خودم یک دانشجو داشته باشم. دوست دارم حواسم به یک نفر باشه و آموزشش بدم. تقریبا مطمئنم که توش خوب خواهم بود. هنوز خودم کوچک و ناتوان و گم‌شده‌ام، ولی در مقایسه با انسان‌های دیگر، حداقل تازه‌کار نیستم و می‌تونم معلم باشم برای مدت محدودی. و این جنبه‌ی تازه‌ای ازم برای خودمه حتی. من همیشه از زیر مسئولیتش فرار می‌کنم. همیشه درباره‌ی این شوخی می‌کنم که چقدر از هیچی ایده‌ای ندارم. شاید برای همین که دوست ندارم چیزی جدی بشه. دوست ندارم من راجع به چیزی تصمیم بگیرم. دوست ندارم تاثیری روی چیزی داشته باشم. و درست نیست. توی بیست‌وسه‌سالگی ارشدم رو تموم کردم و جای خوبی کار می‌کنم. خونه‌ی خودم رو دارم و پایه‌های زندگی‌م به‌نسبت مستحکم‌اند. کیک‌های خوشمزه‌ای درست می‌کنم حتی. توی فراموش کردن این‌ها واقعا خوب شدم، و البته ترجیح می‌دم خوب هم باشم، چون move on already. ولی دوست ندارم رها کردن گذشته باعث بشه من سرجام بمونم. دوست دارم ببینم جلوتر چه خبره. نامرئی بودن راحته، ولی این میل رو توی خودم حس می‌کنم که زندگی واقعی رو لمس کنم. به خودم مغرور نیستم، ولی فکر می‌کنم صلاحیت فاعل بودن رو داشته باشم. عطش تغییر دادن دنیا رو البته اصلا ندارم. فکر می‌کنم صرفا یک کنجکاوی کودکانه است؛ که حالا اگه من دستش بزنم چی می‌شه. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 5 تاريخ : پنجشنبه 31 خرداد 1403 ساعت: 15:48

ژوئن با باربیکیو می‌گذره. صبح باربیکیو، عصر باربیکیو. واقعا زیباست. آفتاب که هست، همه خوشحال‌اند. واقعا واکنش مردم این‌جا به خورشید الهام‌بخشه. هر مشکلی رو فراموش می‌کنند. دو دقیقه کار می‌کنند، ده دقیقه از پنجره به بیرون نگاه می‌کنند. دیروز با جمع ایرانی‌مون کباب خوردیم. برام خیلی عجیبه که این‌قدر دوستشون دارم و پیششون بهم خوش می‌گذره. فکر می‌کنم علی‌رغم این که دنیای ذهنی‌مون فرق داره، شوخی‌هامون و مدل شوخی کردنمون خیلی خیلی شبیهه.  انوجا دیت‌هاش رو براساس این که چه مقدار می‌خنده، ارزیابی می‌کنه. یعنی واقعا اگه کسی ندونه، فکر می‌کنه داره تلاش می‌کنه بهترین دلقک رو انتخاب می‌کنه. همین مشخص می‌کنه دقیقا چرا من بهترین دوستش‌ام.  توی کافه نشستم و توت‌فرنگی و شکلات می‌خورم. این‌جا ننوشتم که بالاخره دوچرخه خریدم. دوچرخه‌سواری توی این شهر همون‌قدر لذت‌بخشه که فکر می‌کردم. فکر می‌کنم حالم رو خیلی بهتر کرده. نگاهم هم به زندگی تغییر داده یکم. می‌دونم که انگیزه‌ها و غریزه قابل‌اعتماد نیستند، مگه این که قبلش یکم ورزش کرده باشی.  دیشب بهش پیام دادم و گفتم بریم مرکز شهر. مرکز شهر یک جشنی بود که سال پیش از دستش داده بودم و دوست داشتم امسال ببینم. رفتیم و پارتی گرفتن آلمانی‌ها هیچ‌وقت برای من عادی نمی‌شه. همین‌طوری نگاه می‌کردیم و در سکوت راه می‌رفتیم و خوش می‌گذشت. یک بار رسول می‌گفت من اگه به کسی محبتی داشته باشم، پنهانش نمی‌کنم؛ و نه، واقعا نمی‌کنم. از بیان احساسات دقیقا خوشم نمیاد. این که هر مکالمه بهش برسه، ولی از این که کسی بدونه چه حسی بهش دارم، اصلا نمی‌ترسم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 14:46

دوست دارم برگردم ایران، ولی فکر می‌کنم فقط فکرش آرومم می‌کنه، و نه واقعا ایران بودن. حتی بحث شرایط ایران نیست؛ درنهایت فکر می‌کنم خونه بودن واقعا تمام راه‌حل نیست. از غر زدن خسته شدم. ولی واقعا جز غم چیزهای اندکی توی خودم دارم. نمی‌دونم چطوری به بنیامین بگم وقتی در مورد گرمایش جهانی حرف می‌زنه، من نمی‌تونم گوش بدم، چون هر لحظه از زندگی سخته و فکر حتی پنج سال دیگه توی ذهنم نمی‌گنجه.  از معدود چیزهایی که خوشحالم می‌کنه، در کنار دوچرخه‌ام، How I met your mother دیدنه. خیلی درکش می‌کنم و این درک شدن و درک کردن کمی به زندگی نزدیک‌ترم می‌کنه. نمی‌دونم، یکم هم مثل وقتی که کوچک بودم، در مقابل سختی‌ها خودم رو جمع می‌کنم و ارتباطم رو با دنیا می‌برم، تا کسی بیاد دنبالم. اون موقع منتظر می‌موندم که مامان و بابام بیان و نازم رو بکشند. الان واقعا نمی‌دونم چه توقعی دارم. هیچ‌جوره نمی‌شه تنهایی رو انکار کرد. یعنی مثلا انسان بخواد خودش رو گول بزنه، می‌گه خانواده همیشه هست، یا دوست‌ها هستند و البته که جفتشون برای من عزیزند، ولی هیچ‌کدوم ربطی به تنهایی نداره.  به این نتیجه می‌رسم که زندگی مهربان نیست، و قرار نیست کسی دنبالم بیاد و اشکالی هم نداره. به قول تاراس، optimal نیست، ولی خب بی‌ارزشش هم نمی‌کنه.  ولی نمی‌دونم، مثلا فکر می‌کنم که باید از زندگی لذت ببرم، ولی واقعا چیزی هم ندارم که ازش لذت ببرم :)) یعنی صادقانه تلاش خودم رو می‌کنم، ولی هیچ چیزی واقعا به هیجان نمیارتم. نمی‌دونم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 28 تاريخ : چهارشنبه 16 خرداد 1403 ساعت: 19:39

خسته شدم از غم. هیچ‌جوره نمی‌ره. می‌دونی، جدا بودن از زندگی نمی‌ترسونتم. فکر نمی‌کنم واقعا جدا هم باشم البته. رشته‌های متفاوتی وصلم می‌کنند. توی آزمایشگاه با تاراس، سوپروایزرم، بهم خوش می‌گذره. سر‌به‌سرم می‌ذاره و سر‌به‌سرش می‌ذارم و شنیدن تعریف‌های سه ماه یک بارش و افزایش فراوانی‌شون خوشحالم می‌کنه. احساس می‌کنم به این‌جا تعلق دارم و این هم احساس پس‌زمینه‌ی خوبیه. ولی داشتم می‌گفتم؛ بزرگسالی احتمالا شجاع‌ترت می‌کنه. می‌بینی که حتی اگه رشته‌ی زندگی رو رها کنی، نیم‌متر پایین‌ترت زمین محکمه. غم ولی نمی‌ره. برای من نرفته. از خودم می‌پرسم برای چی دارم این غم رو تحمل می‌کنم، و خب اول این که چاره‌ی دیگه‌ای ندارم خیلی، دوم این که درسته من مسیر خودم رو نمی‌دونم، ولی چندتا مسیر اشتباه می‌شناسم.  نمی‌دونم، دارم احتیاط می‌کنم؛ یک روز شاید مسیر خودم رو پیدا کردم و حسرت زمانی رو خوردم که روی مسیرهای اشتباه صرف شد.  زندگی داره می‌ره و منم باهاش می‌رم. کاش یکم لجبازتر بودم. خودم رو توی این جریان رها نمی‌کردم. من حتی خودم رو توی جریان رها نمی‌کنم؛ می‌بینم جریان کجا می‌ره و تلاش می‌کنم ازش سریع‌تر برم. شاید توضیحی برای توی آکادمی بودنم. می‌خواستم بگم به یک نشونه‌ای یا کمک بیرونی نیاز دارم که نجاتم بده؛ ولی خب فکر نکنم. فکر می‌کنم راه خودم رو پیدا می‌کنم. ولی حالا اگه تقلبی هم بهم رسید، استقبال می‌کنم ازش. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 25 تاريخ : جمعه 4 خرداد 1403 ساعت: 16:14

دوست دارم یک روز مرخصی بگیرم و فقط بشینم گریه کنم. بهم می‌گه گریه‌هات از وقتی شروع شد که رئیس‌جمهورت کشته شد. خنده‌ام می‌گیره. هزارتا حدس می‌زنه، هیچ‌کدومش باعث این وضع نیست. می‌دونی، هرچقدر می‌گذره، غم رفتنش توی قلبم به لایه‌های عمیق‌تری نفوذ می‌کنه. بین همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسم، فقط به اون می‌تونستم بگم چه‌مه، و احتمالا می‌فهمید. اگه حس می‌کردم که توی این غم تنها نیستم، خیلی از بارش کم می‌شد. نمی‌دونم چه narrativeای دارم برای فکر کردن بهش. قبول کنم عشق واقعا به زندگی رنگ می‌ده؟ یا به روایت محبوب و آرامش‌بخشم بچسبم که زندگی توی هیچ‌کس خلاصه نمی‌شه؟ یک بار، احتمالا حداقل حداقلش هفت سال پیش، بهم گفته بود که هیچ‌وقت معمولی نمی‌شم. سنی ازم گذشته و آخرین باری که فکر کردم کسی معمولیه. یادم نمیاد. ولی هرازگاهی حرفش میاد توی ذهنم، و این‌طوری تفسیرش می‌کنم که هیچ‌وقت اون رابطه‌ای که با زندگی دارم، خراب نمی‌شه. ولی نمی‌دونم. خیلی غمگینم. هیچ ایده‌ای ندارم که چی کار می‌کنم و چی کار خواهم کرد. دنیای اطرافم در عین مربوط بودنش، به وجدم نمیاره. حس می‌کنم گم شدم و دور از تو سخته که باور کنم اصلا قبلش مسیری داشتم. همه‌ی این‌ها هست، برنامه ریختن و خونه اومدن و گریه کردن هست، و در کنارش یک کپه لباس که باید هرچی زودتر بندازم توی ماشین و پهنشون کنم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 28 تاريخ : جمعه 4 خرداد 1403 ساعت: 16:14